به گزارش مشرق به نقل از مهر، مهدی قزلی در دومین سفر خود به شهر کرمان، سعی کرده همزمانی و همزبانی سفر و قلم جلال پس از 54 سال را یک بار دیگر تجربه کند که در 11 قسمت با درج عکسهای نویسنده در پی هم منتشر میشود. اینک بخش دهم و ماقبل آخر این سفرنامه:
علی صاحب چایخانه ماشینش را برداشت و مرا برد تا گشتی در ماهان بزنیم و اول از همه رفتیم سراغ خانه شترگلو. خانه خان ماهان بود که اسمش معیرزاده بوده. شترگلو هم به این خاطر میگفتند به آن خانه که یک حفره شبیه خمیدگی گلوی شتر زیر خانه درست شده بود تا وقتی باران و سیل آمد، آبهای جاری به جای تخریب خانه از آن حفره رد بشود.
خانه خالی بود و آب انبار داشت. دیوار حیاطش ریخته بود و میشد واردش شد. البته قسمتی از آن هنوز بسته بود. علی میگفت خودش یادش میآمده وقتی بچه بود خان معیرزاده را دیده که همانجا کنار حوض مینشسته و به صحبت مراجعین گوش میداد و گاهی هم تریاک میکشیده. در همان حیاط که نیمه مخروبه رها شده بود علی دست برد به شاخه درختی و چند برگ کوچک از آن کند و گذاشت توی دهانش و گفت: این درخت زرشکه که فقط توی خونه پولدارها بوده. برگش که میدونی خاصیت دارویی داره و دم کردهش برای نفخ خوبه.
علی توضیح داد که خانه یک عده از آدمهای متنفذ اطراف خانه خان بوده. مثل خانه آسد علما (آقا سید العلماء) که روحانی اصلی ماهان بوده و علی میگفت خود آسد علما را یادش نمیآید، ولی بچههایش را دیده است. خانه آسد علما پشت خانه شترگلو بوده و چسبیده به آن. آسد علما مسئولیت همه امور مذهبی مردم را داشته؛ از ازدواج و اذان گفتن در گوش نوزاد به دنیا آمده بگیر تا رفع و رجوع دعواهای کوچک و بزرگ و پیگیری مطالبات مردم. حتی اگر گاهی در ازدواجی سر مهریه بگو مگویی میشده، آسد علما حرف آخر را میزد.
آن طرف خانه شترگلو خانه «خانوم کوچیک» بود که یک جور پزشک ماهان بود و پزشکی در روستا یعنی چه؟ یعنی به دنیا آوردن بچه و در جایی مثل ماهان دارو یعنی چه؟ یعنی ....!
علی میگفت در زمانهای تقریبا دور تا زنی در حال وضع حمل قرار میگرفت، خانم کوچیک کمی تریاک آب میکرد و میداد بخوردش تا دردش بخوابد و او هم به کارش برسد. روی دیوار خانه خانم کوچیک کاشی آبی رنگی چسبیده بود که علی میگفت نشانه خانه دکتر در روستاهای اینجا بود و مراجعین ناشناس با پیدا کردن این کاشی پزشک و خانهاش را پیدا میکردند. صحبت که کشید به دنیا آمدن نوزاد علی از رسم جالبی گفت در ماهان و آن اینکه وقتی بچه به دنیا میآمد، هر وقت روز یا شب که بود میرفتند و عباس اذانگو (موذن ماهان) را میآوردند و او بالای پشت بام خانه نوزاد اذان میگفت و همه اهل محل میفهمیدند بچهای به دنیا آمده. بعد هم اناری میانداختند توی حوض. علی خودش هم به دست خانم کوچیک به دنیا آمده بود؛ 40 سال پیش و عباس اذانگو هم اذان به دنیا آمدنش را فریاد کرده بود و چه رسم قشنگی!
قدمت خانه شترگلو حدود 130 سال بود و قدیمیتر از دو صحن جدید بقعه شاه نعمتالله. بالای گنبدی یکی از اتاقها، اتاق پنجرهدار کوچکی بود که علی میگفت اسمش ساباط است و ساباط جایی بود که میوهها و خشکبارشان را میگذاشتند تا تازه بماند؛ همان کاریکه عدهای در زیرزمین یا زیرشیروانی انجام میدهند. سقفهای کوچههای باریک قدیمی را هم ساباط میگفتند که برای سایه انداختن داخل کوچه بوده و همان کارکرد جلوگیری از گرما را داشته. از این دست سقفهای هلالی در یزد فراوان بود. همین طور در اصفهان.
ساباط در خانهها جای مورد علاقه بچهها بوده چون همیشه خوردنی آنجا پیدا میشده.
کاشی آبی، نشانه خانه طبیبان قدیمی. این خانهها چند ده سال قدمت دارند
از برنامه دراویش پرسیدم در ماهان که گفت ده سالی است برنامه ندارند، ولی قبلاًها دوشنبه و چهارشنبه برنامه داشتند. دوشنبهها جمع میشدند و ذکر میگفتند و هوهو میکردند، چهارشنبهها هم برنامه شام بود. گاهی هم دف میزدند و آخرین برنامه دفزنیشان مال مرگ کدخدای ماهان بوده که عدهای درویش در محوطه شاه نعمتالله دف زدند؛ چون کدخدا پا به زندگی ابدی گذاشته. علی میگفت: ما که ازشان بدی ندیدیم!
علی میگفت ماهانیها شاه نعمت را دوست دارند چون باعث رونق شهر شده و من گفتم که رونق شهر شما به خاطر آب و هوایش بوده و شاه نعمت هم به خاطر آب و هوا احتمالا اینجا ماندگار شده. صحبت از آب و هوا کشیده شد سمت محصولات ماهان و علی با خنده و شوخی گفت: به ماهانیها میگویند انگور دزد. و این یعنی اینجا بیش از هر چیزی انگور دارد.
با علی دوباره سوار ماشین شدیم تا برویم و «مقسم» را ببینیم. مقسم یک مکانیزم ساده تقسیم آب است که طی آن براساس سهم هر کسی بخشی از آب کوه تیگران به سمتی میرود. هنوز در ماهان میرآب وجود دارد و بخشی از زندگی مردم از فروش سهم آبها تامین میشود که سند دارد و هر چیز فروختنی بالاخره کنارش دعوا هم دارد و هر دعوایی یک دعوا تمام کن میخواهد و دعوا تمام کن مرافعههای آب مرشدها بودهاند که همان پهلوانان ورزش باستانی هستند.
علی، صاحب چایخانه و راوی بخشهایی از سفرنامه
مرشدها و پهلوانها که اسم خانوادگیشان هم مرشدزاده بوده از دسته خانوادههای معروف هستند که کار خاتمه دادن به دعواهای آب به عهده آنها بوده و جالب اینکه مرشدها زیر نظر آسد علما بودند و او یک جور تفویض اختیار کرده در این حوزه. مرشدزادهها مقبره خانوادگی هم دارند که شبیه گنبد جبلیه است، ولی چهارگوش و نه البته به آن قدمت.
مقسم براساس تقسیم دبی ورودی آب است و هر که باغش بیش آبش بیشتر! هر مقسمی برای حدود 100 باغ است و سه میرآب دارد و هر میرابی دو سه گماشته و کار گماشته این بود که طبق تقسیم میرآب، بندها و جوهای آب را میبستند و باز میکردند و کافی بود این وسطها یکی اشتباهی بکند و چند ثانیه یک جوی آب دیر و یا زود بسته شود؛ آن وقت کار به بیل و بیلکشی میافتاد و به همین خاطر آسد علما برای جلوگیری از صدمات بیشتر نیروی ضربتی مرشدها را قرار داده بود برای همین موقعها.
از مقسم که راه افتادیم، علی از مسایل مربوط به تریاک بیشتر گفت؛ از اینکه قدیم بسیاری از مردم کشت تریاک داشتند و هنوز هم طایفهای هستند که اسم فامیلشان از آن موقع «تریاککار» باقی مانده و اینکه چطور تریاک را عمل میآوردهاند و تغلیظ میکردند و همه این اطلاعات در حالی بود که او حتی سیگاری هم نبود.
مقسم، جایی است که آب به قسمتهای مساوی تقسیم شده و راهی زمینها و باغها میشود
علی یکدفعه زد روی ترمز و گودبرداری یک زمین 80 ـ70 متری را نشان داد و گفت: همین جا به دنیا آمده و بزرگ شده و چند خانواده در همین یک تکه جا زندگی میکردهاند و حالا داییها گیر دادهاند مغازه و پاساژ بزنیم و این وضع خانه قدیمی ماست.
کمی آه کشید و راه افتادیم و دوباره و از کنار بساط خیمه و روضهای گذشتیم که برای ایام فاطمیه برپا میشد. علی گفت که فاطمیه مثل محرم است و در ماهان و ایام شهادت حضرت فاطمه مثل تاسوعا و عاشورا میشود. همه مردم ماهان جمع میشوند زیر خیمه عزا و اگر یک وقت دزدی خواست در ماهان دزدی کند، وقتش همین چند روز است که مردم در خانههایشان نیستند و البته سال تحویل که همه جمع میشوند در بقعه شاه نعمتالله؛ مثل مشهدیها که میروند حرم امام رضا (ع)؛ هرچند این کجا و آن کجا.
با علی کوچهباغهای ماهان را دیدیم و تا نزدیک جاده اصلی و ترانزیت جنوب شرق به تهران رفتیم و علی توضیح داد هرچه از جنوب کشور میرود مرکز از همین جاده میرود و هرکس پاسگاه اینجا را رد کند، لااقل تا اصفهان بیمشکل میرود و موقع برگشتن همان درویش صبحی را دیدم که در شاه نعمت آواز میخواند نشسته کنار دیواری با یکی دو نفر دیگر و علی گفت این سید آدم بدی نبود. حیف که معتاد شد و من چه خوشحال شدم آن 2 هزار تومان کرم را ندادم که او دود کند و این هم از عاقبت ریاضت و درویشی!
تا برسیم به چایخانه، علی از دعا و نماز باران معروف آسد علما گفت که سیلی راه انداخت و التماس مردم به آسد علما برای دعای قطع باران و از مدرسهشان که اسمش فرحبخش بده (گویا به دستور فرح، زن شاه ملعون درست شده بوده) و اسمش عوض شده حالا به چمران و اینکه با بچههای مدرسه به امام خمینی (ره) نامه نوشتند و همان زمان جواب گرفتند و این نامه و جواب آن کلی در کرمان صدا کرد و اینکه حتی به عنوان بسیجی رفته و آموزش دیده و وقت اعزام قطعنامه پذیرفته شده و از کرامات پدربزرگ شهید باهنر گفت و کمی هم از زبان و لهجهشان که شبیه شیرازیها است؛ همان قدر شل و ول و آرام ولی به نظرم دلنشین.
بالاخره رسیدیم به چایخانه و نهار، بزقرمه خوردم که چسبید و بالاخره برگشتم سمت کرمان و در هوایی که گرفته بود و گاه یکدفعه میبارید و گاه آفتاب میشد گرد و خاکی که مثل یک توده عظیم و حجیم در بیابان حرکت میکرد و ماشین ما درست از وسط این توده رد شد در جاده که یکدفعه شب شد و دوباره در کمتر از یک دقیقه روز شد و پشت سرمان توده گرد و خاک میرفت سمت روستایی.